کتاب ترجمه و شرح لغوی و بلاغی مقامات بدیع الزمان


مقامات بدیع الزمان از شاهکارهای ادبی قرن چهارم است که توسط بدیع الزمان همدانی تصنیف شد. نویسنده که خود از بزرگان ادب در قرن چهارم بود تمام توان ادبی و علمی خویش را جهت آفریدن این اثر بدیع وارزشمند به کار برده است. هدف او این بوده است که به امیر بخشنده و دوستش حاکم سیستان اهدا کند؛ ضمن این که آن را به عنوان اثری جاودانه از خود باقی بگذارد.

امروزه از مقامات بدیع بهره های وافری عاید خواننده می شود از جمله: آشنایی با واژه های فصیح و غريب و قديم، دوم: آشنایی با فرهنگ و اوضاع اجتماعي مردمان آن زمان، سوم: لذت بردن از دقايق تركيبي و معنايي اين داستانهاي تخيلي، چهارم و مهم: استفاده مراجعین محترم از شرح لغوي و بلاغي و ترجمه سليس و أهنگین داستانهاي این کتاب است که هم برای التذاذ و هم انجام كارهاي تحقيقي مفيد است.

در ذيل يكي از مقامه ها به عنوان نمونه كار خدمت مخاطبان عزيز عرضه مي گردد.

المَقامَة الشِّیرازیَّة

حَدَّثَنا عِيسى بْنُ هِشامٍ قَالَ: لَمَّا قَفَلْتُ مِنَ اليَمَنِ، وَهَمَمْتُ بِالوَطَنِ، ضَمَّ إِلَيْنا رَفيقٌ رَحْلَهُ؛ فَتَرَافَقْنَا ثَلاثَةَ أَيَّامٍ، حَتَّى جَذَبَني نَجْدٌ، وَالتَقَمَهُ وَهْدٌ، فَصَعَّدْتُ وَصَوَّبَ، وَشَرَّقْتُ وَغَرَّبَ، وَنَدِمْتُ عَلَى مُفَارَقَتِهِ بَعْدَ أَنْ مَلَكَنِي الجَبَلُ وَحَزْنُهُ، وَأخَذَهُ الغَوْرُ وَبَطْنُهُ. فَوَاللهِ لَقْدَ تَرَكَني فِرَاقُهُ وَأَنا أَشْتَاقُهُ، وَغادَرَنِي بَعْدَهُ أَقَاسِي بُعْدَهُ، وَكُنْتُ فَارَقْتُهُ ذَا شَارَةٍ وَجَمالٍ وَهَيْئَةٍ وَكَمالٍ، وَضَرَبَ الدَّهْرُ بِنا ضُروبَهُ، وَأَنا أَتَمَثَّلُهُ في كُلِّ وَقْتٍ وَأَتَذَكَّرُهُ في كُلِّ لَمْحَةٍ، وَلا أَظُنُّ أَنَّ الدَّهْرَ يُسْعِدُني بِهِ وَيُسْعِفُني فيهِ، حَتَّى أَتَيْتُ شِيرَازَ. فَبَيْنا أَنا يَوماً في حُجْرَتِي إِذْ دَخَلَ كَهْلٌ قَدْ غَبَّرَ في وَجْهِهِ الفَقْرُ وَانْتَزَفَ ماءَهُ الدَّهْرُ وَأَمالَ قَنَاتَهُ السُّقْمُ وَقَلَّمَ أَظْفَارَهُ العُدْمُ، بِوَجْهٍ أَكْسَفَ مِنْ بالِهِ، وَزِيٍّ أَوْحَشَ مِنْ حالِهِ، وَلِثَّةٍ نَشِفَةٍ وَشَفَةٍ قَشِفَةِ، وَرِجْلٍ وَحِلَةٍ وَيَدٍ مَحِلَةٍ، وَأَنْيَابٍ َقد جَرَعهَا الضُّرُّ وَالعَيْشُ المُرُّ، وَسَلَّمَ فَازْدَرَتْهُ عَيْني، لكِنِّي أَجَبْتُهُ، فَقالَ: اللَّهُمَّ اجْعَلْنا خَيْرَاً مِمَّا يُظَنُّ بِنا، فَبَسَطْتُ لَهُ أَسِرَّةَ وَجْهِي وَفَتَقْتُ لَهُ سَمْعِي، وَقُلْتُ لَهُ: إِيهِ، فَقَالَ: قَدْ أَرْضَعْتُكَ ثَدْيَ حُرْمَةٍ وَشَارَكْتُكَ عِنَانَ عِصْمَةٍ، وَالمَعْرِفَةُ عِنْدَ الكِرَامِ حُرْمَةٌ وَالمَوَدَّةُ لُحْمَةٌ، فَقُلْتُ: أَبَلَدِيٌّ أَنْتَ أَمْ عَشِيريٌّ؟ فَقَالَ مَا يَجْمَعُنا إلّا بَلَدُ الغُرْبَةِ وَلا يَنْظِمُنا إِلا رَحِمُ القُرْبَةِ، فَقُلْتُ: أَيُّ الطَّريقِ شَدَّنَا في قَرَنٍ؟ قَالَ: طَريقُ اليَمَنِ. قَالَ عِيسَى بْنُ هِشَامٍ: فَقُلْتُ: أَنْتَ أَبُو الفَتْحِ الإِسْكَنْدَرِيُّ؟ فَقَالَ: أَنا ذَاكَ، فَقُلْتُ: شَدَّ مَا هُزِلْتَ بَعْدِي! وَحُلْتَ عَنْ عَهْدي! فانْفُضْ إِلىَّ جُمْلَةَ حالِكَ، وَسَبَبَ اخْتِلاَلِكَ، فَقالَ: نَكَحْتُ خَضْرَاءَ دِمْنَةٍ، وَشَقِيتُ مِنهَا بِابْنَةٍ، فَأَنَا مِنهَا في مِحْنَةٍ، قَدْ أَكَلَتْ حَرِيبَتي وَأَرَاقَتْ مَاءَ شَبيْبَتي، فَقُلْتُ: هَلاَّ سَرَّحْتَ وَاسْتَرَحْتَ؟

قالَ کاتبُ المَقاماتِ: فأشارَ إشارةً أنکرتُها و أنشدَ أبیاتاً حَفِظتُها و ما نَقَلتُها.

شرح لغوی

قَفَلْتُ: بازگشتم.// هَمَمتُ بالوَطَن: قصد میهن کردم.// الرَّحْل: بارو بنه، کجاوه، ضَمَّ…: دوستی، بار و بنه اش را به من ملحق کرد(کنایه دارد).//‌النَّجْد: زمین مرتفع، جذَبَنی…: تا این که زمینی مرتفع مرا سوی خود کشید.// الوَهْد: زمین پست و هموار و نرم، التقَمَه…: زمینی پست و هموار او را بلعید(استعاره دارد).// صوَّبَ: از زمین پست سرازیر شد.// الحَزْن: زمین درشت و ناهموار، مَلَکَنی…: کوه و زمین نا هموارش مرا در خود جای داد.// الغَوْر: زمین کم ارتفاع و درّه مانند، أخَذَه…: زمین کم ارتفاع و درّه هایش او را سوی خود کشید.// غادَرَنی: مرا ترک کرد.// البُعْد: دوری، جدایی، أقاسِی…: درد دوریش را می‌چشم.// الشَّارة: جمال، زیبایی.// ضرَبَ الدَّهرُ…: روزگار ما را پراکنده کرد.// أتمَثَّلُه: یادش را در ذهن مجسم می‌کنم.// اللَمحة: لحظه(در این جا).// یُسْعِفُنی: از إسعاف: مساعدت، نیرو بخشیدن.// الکَهْل: میان سال.// غَبَّرَ: غبار آلود کرد، کدر کرد.// انتزَفَ: گرفت، انتزَفَ…: روزگار آب جوانیش را گرفت.// القَناة: چوب سرنیزه، قد(استعاره دارد).// الأظفار: ج ظِفْر: ناخن، چنگال، قلَّمَ…: نداری، ناخن هایش را گرفت، ناتوان و سست کرد(استعاره دارد).// أکسَفُ: تیره تر.// البال: خاطر.// الزَّیّ: هیأت، لباس.// نَشِفَة: خشک.// الشَّفَة: لب.// قَشِفَة: چرک آلود، تکیده.// وَحْلة: گل آلود، از الوَحْل: لجن.// المَجِلة: پینه بسته.// أنیاب: ج ناب: دندان.//‌ازدَرَته: وی را ناچیز شمرد، درباب افتعال از زری .// أسرّة الوَجه: خطوط چهره، بَسَطْتُ…: چهره ای گشاده نشانش دادم.// السَّمع: گوش، فَتَقتُ…: گوشم را جهت شنیدن سخناش باز کردم.// إیه: بیفزای، ادامه بده(اسم فعلی است که در ساخت مُرتَجَل و در معنی امر است) .// الثَّدْی: پستان، قد أرضَعتُک(کنایه دارد).// العِنان: دوال لگام، شارکتُکَ…: در عصمت(مصونیّت) همانند دو طرف لگام به‌یک اندازه شریکیم.// اللُحمة: خویشاوندی.// بَلَدِیّ: شهرنشین.// عَشیریّ: روستا نشین.// القَرَن: ریسمانی که دو حیوان را بهم می‌بندد، أیّ…: کدام راه ما را با هم پیوند داده است.// شَدَّ ما هُزِلْتَ بعدی: پس از من چقدر لاغر و تکیده شده ای!؟  //‌انفُضْ: بازگو کن، فعل امر از نفض.// خَضراء دِمْنة: در اصل به علفی که در زمینِ آمیخته با پهِن می‌روید و از سرعت رشد و سرسبزی بر خوردار است گفته می‌شد اما بعدها به دختری که ظاهرش زیبا اما باطنش زشت است اطلاق گردید.// الحَرِیبة: دارایی، مال.// الشَّبیبة: جوانی، أراقَت…: آب جوانیم(شادابیم) را ریخت(از من گرفت).// سَرَّحْتَ: طلاق دادی، از تسریح: طلاق دادن. 

ترجمه   

عیسی بن هشام برای ما چنین گفت: زمانی که از یمن باز می‌گشتم و آهنگ وطن نمودم، دوستی، بار و بنه‌ی خویش را به من مُلحَق کرد و ما تا سه روز با هم بودیم، تا این که زمینی بلند مرا بالا کشید و زمینی پست وی را فرو برد. من سربالایی را در پیش گرفتم و او سرازیری را. من رهسپار شرق شدم و او رهسپار غرب. و پس از این که کوه ها و ارتفاعات، مرا در خود جای داد و وی را درّه ها و درونشان سوی خود برد، از جدا شدن با او پشیمان شدم. به خدا سوگند که جدا شدن از او اشتیاقم را به او بیشتر کرد و مرا پس از رفتنش دردمند دوریش گردانید. من او را در حالی که آراسته و زیبا و دارای هیبت و کمال بود ترک نمودم؛ و این روزگار بود که رفاقتِ ما را پراکنده کرد. و اکنون در هر لحظه تجسّمش را در خیال و یادش را در ذهن دارم و گمان نمی کنم که روزگار، سعادت دیدنش را به من دهد و روحیه ام را به واسطه‌ی او قوّت بخشد؛ تا این که به شیراز آمدم و در یک روز، در حالی که در دکّانم بودم، مرد میانسالی که فقر، چهره اش را گَرد آلود کرده و روزگار، آب جوانی را از او گرفته و درد، قامتش را کج کرده و نداری، ناخن هایش را چیده، با چهره‌ای تیره تر از خاطرش و لباسی موحش تر از حالش و لثّه ای خشک و لَبی پر چرک و پایی گل آلود و دستی پینه بسته و دندانهایی که آسیب ها و تلخی های زندگی آنها را انداخته، بر من وارد شد و سلام کرد؛ اما چشم من، وی را خوار بشمرد، با این حال پاسخش را دادم، گفت: خدایا، ما را بهتر از آنچه دیگران گمانمان می‌کنند بگردان؛ پس، من، چین و چروک چهره ام را بر او باز کردم  و گوشم را جهت شنیدن سخنانش گشودم و گفتم: سخن بگو، گفت: من و تو از پستان حُرْمت(احترام متقابل و احساس مسئولیّت) شیر خورده ایم و در عصمت به ‌یک اندازه با هم شریکیم و معرفت، نزد بزرگان، حرمت آور است، و مودّت، خویشاوندی می‌آورد. من گفتم: آیا تو شهرنشینی یا روستا نشین؟ گفت: آنچه ما را گِرد می‌آورد غُربت است و آنچه پیوندمان می‌دهد قَرابت. گفتم: کدام راه ما را به‌ یک ریسمان بَست؟ گفت: راهِ ‌یمن. عیسی ابن هشام گفت: گفتم: تو ابوالفتح اسکندری هستی؟ گفت: من همانم. گفتم: چقدر لاغر و نحیف شده ای و از دوران خوشی که با تو داشتم فاصله گرفته ای؟! پس احوالت را کامل برایم بگو و اسباب پریشانیت را بازگو، گفت: با دختری به ظاهر زیبا ازدواج کردم و دختری از او دارم (که جداییِ ما را مشکل می‌کند) و اکنون از او در محنتم؛ اموالم را فنا داد و طراوت جوانیم را از بین برد. من گفتم: آیا نمی شد او را طلاق دهی و از دستش خلاص شوی؟ نویسنده‌ی مقامات گفته است: اشاره ای کرد که از آن خوشم نیامد و اشعاری سرود که در خاطر سپردم اما نقل نکردم.     

شرح بلاغی

ضمَّ إلیَّ رفیقٌ رَحلَه: کنایه از هم سفر شدن رفیقی با او.// حتی جَذَبَنی نَجدٌ: نسبت دادن جذب به نجد از نوع مجاز عقلی است.// والتقَمَه وَهدٌ: وهد(زمین پست) را به موجود زنده ای تشبیه نموده که شیء دیگر را همچون لقمه فرو می‌برد(مکنیّه) .// صَعَدتُ و صوَّبَ: کنایه از این دارد که ابن هشام سوی ارتفاعات رفت و دوستش سوی مناطق کم ارتفاع.// مَلَکَنی الجبلُ و حزنُه: استعاره‌ی تبعیّه از مکنیّه بودنش واضح تر است؛ مصنّف ورود ابن هشام در منطقه‌ی کوهستانی و ارتفاعات آن را به، به ملکیّت در آمدن تشبیه نموده است(مجاز عقلی هم صحیح است).// أخذَه الغَورُ و بطنُه: تشبیه غور و بطنه به انسان(مکنیّه)(مجاز عقلی هم بر آن صدق می‌کند).// ضربَ الدَّهرُ بنا ضروبَه: علاوه بر مجاز عقلی کنایه دارد و آن، گرفتاریها و سختی هایی است که برایش در طول زندگی پیش آمده.// غَبَّرَ وجهَه الفقرُ: مجاز عقلی دارد؛ فقر فاعل حقیقی نمی تواند باشد.// وانتزفَ ماءَه الدَّهرُ: علاوه بر مجاز عقلی کنایه دارد؛ به این معنی که در طول زندگی طراوت زندگیش از او گرفته شده است.// أمالَ قناتَه السُّقمُ: تشبیه جسم او به چوب نیزه(مصرّحه). ضمناً سقم فاعل حقیقی نمی تواند باشد(مجاز عقلی).// قلّمَ أظفارَه العُدْمُ: علاوه بر مجاز عقلی کنایه دارد؛ به این معنی که نداری، وی را سخت ذلیل کرده است.//‌وأنیابٌ قد جَرَعَها الضُّرُّ و العیشُ المُرُّ: جرع به معنی بلعیدن است؛ بنابراین مصنّف ضرّ و عیش مرّ را به حیوان یا انسانی که چیزها را می‌بلعد تشبیه نموده است(مکنیّه).(مجاز عقلی هم برش صدق می کند)// إزدَرَتْه عَینی: تشبیه عین به انسانی که دیگری را ناچیز می‌شمارد(مکنیّه).// بَسَطتُ له أسرَّةَ وجهی: کنایه از این دارد که روی خوش به او نشان دادم.// فتقتُ له سَمعی: تشبیه تیز کردن گوش به پاره کردن(تبعیّه).// قد أرضعتُکَ ثدیَ حُرمةٍ: اوّلاً ثدی حرمه اضافه‌ی استعاری است؛ آنجا که حرمت به انسانی تشبیه شده که پستان دارد(مکنیّه)، ثانیا در کلّ عبارت کنایه هست؛ چرا که خوردن شیر مادر از سوی دو برادر برای هر کدام تعهّد و الزام آوراست و بنابراین ابن هشام انتظار دارد که حرمت او را همچون یک برادر نگه دارد. ضمناً ابوالفتح خود را به‌یک مادر که شیر می‌دهد تشبیه نموده است(مکنیّه).// شارَکتُک عِنانَ عِصمةٍ: عنان عصمه اضافه‌ی استعاری است؛ به این معنی که عصمت به اسبی تشبیه شده که عنان(دوال لگام) دارد. همچنین کلام کنایه ای دارد؛ شبیه کنایه‌ی قبلی.// أیُّ الطَّریقِ شدَّنا فی قرنٍ: تبعیّه بودن آن واضح است؛ مصنّف بهم رسیدن دو مسافر در راه را به بسته شدن دو حیوان به وسیله‌ی طناب تشبیه نموده است.// إنفِضْ إلیَّ جملةَ أحوالِکَ: تبعیّه بودن آن واضح تر است؛ مصنّف بیان احوال را به افشاندن چیزی تشبیه نموده است.// أراقَتْ ماءَ شبیبتی: هم تبعیّه دارد هم مصرّحه؛ آن جا که از بین بردن به ریختن(إراقة) تشبیه شده از نوع تبعیّه است و آن جا که طراوات(شادابی) به آب(ماء) تشبیه شده از نوع مصرّحه است.(طراوت جوانیم را از بین برد)

خرید کتاب مقامات بدیع الزمان همدانی

2 دیدگاه دربارهٔ «کتاب ترجمه و شرح لغوی و بلاغی مقامات بدیع الزمان;

  1. با سلام
    کتاب مقامات و به طور کلی کتابهای شما را از چه طریق میتوان تهیه کرد؟
    بنده ساکن تهران هستم.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید